داستان های متفاوت:\کودکان کار\
#پارت سوم
***************
از خواب پرید...
اتاق برایش نا آشنا بود.
چشمانش را مالید و دقیق به اطراف نگاه کرد
تشک و لحاف؟؟
چشمانش از تعجب همچون یک سکه شد
برایش تعجب اور بود که روی تشک بخوابد. کمی احساس ناراحتی کرد روی آن...زیرا عادت به جاهای نرم و گرم نداشت. همان تخته سنگ زمخت و سرد را دوست داشت که همیشه روی آن می خوابید.
پوووووف بلندی سر داد. از جایش بلند شد ولی بلند شدن همانا و درد تک تک زنجیر های کشیده شده بر تن و گردنش همانا.
بغض در گلویش لانه کرد.
قلبش را انگار در یک قفس کرده بودند و قلبش عاجزانه گریه می خواست.
یکبار دیگر بر تشک گرم و نرم فرود آمد و آخش دل آسمان را خراش می داد.
ناله ای سر داد و به فکر مشتی افتاد.
اخمانش را در هم کرد و فحشی نثار مشتی کرد.
دردش امانش را بریده بود ولی گرمی تشک دردش را آرام می کرد.
لبخند کم جانی به گرمای تشک زد و گفت:مرسی تشک!
و این دختر تشنه محبت بود.
یکهو به یاد برادرش و کودکان دیگر افتاد و اینبار گرمای تشک به جای اینکه دردش را تسکین دهد ، بد ترش کرد.
فکر اینکه او در جای نرم و گرم خوابیده ولی برادرش در جای سرد و یخبندان و زمخت ، دردش را وحشی تر می کرد و به جانش می انداخت.
محکم داد کشید. چند بار پشت سر هم...
در از جا کنده شده اتاق باز شد و قامت کیوان در چهار چوب در نمایان شد.
رویا داد کشیدمش را برای فردا موکول کرد
(بغض و آه مال فردا بشود
بغض باشد ولی سودا مشود)
از درد اخمانش در هم بود
کیوان لبخند چندشی کرد و گفت: درد داره؟؟
رویا تخس وارانه جواب داد:نه په پا داره!
کیوان قهقهی سر داد و گفت:زبان سرخ سر سبز را می دهد بر باد
رویا پوز خندی زد و ادامه داد:فعلا تا سر تو بر باد نرود ، سر من جاش محکمه.
کیوان قهقهش را با اخمی وحشتناک تعویض کرد و گفت:انگار دلت می خواد اون زبونت رو ببرم.
رویا که از درد صورتش مچاله شده بود گفت:هر جامم که کوتاه کنی این زبون رو نمی تونی
بعد زیر لبی یک "کفتاری"نثارش کرد و دوباره ادامه داد:من اینجا چیکار می کنم؟؟؟ نکنه مشتی دلش برام سوخته؟
بعد یک پوزخند صدا داری زد و گفت:او مای گاد ، مشتی و دلسوزی؟؟هههههههه!
کیوان اخمی کرد و به سمتش روانه شد.
رویا کمی ترس برش داشت ؛زیرا به خوبی می دانست کیوان از مشتی پست فطرت تر است.
کیوان غرید:ببر صداتو.
رویا چشمانش را خمار کرد و با حالت نوچ و مسخره ای گفت:چشم پادشاه کفتار ها.
کیوان خیمه برداشت سمتش که رویا از ترس چسبید به دیوار.
کیوان با خشم و اعصبانیت دستش را روی پهلوی رویا گزاشت و محکم فشار داد که باعث شد رویا از ته وجودش جیغ بکشد.
دل آسمان سوختی؟؟؟
بعد با خشم ادامه داد: چی زر زر کردی؟؟ کارم به جایی رسیده که یه بچه جلو روم علم میشه؟؟
قطره اشکی غلتان رو گونه هایش سر می خورد.
کیوان تا اشکش را دید دیوانه تر شد و محکم تر بر پهلویش فشار اورد.
دوباره جیغ کشید. و قطره اشک های بیشتری روی صورتش غلت خوردند.
با اه و ناله رو به کیوان گفت:نامرد زنجیر رو اونجا فرود اومده دستتو بردار. مرتیکه بیست سالته از سنت خجالت بکش.
کیوان پوز خندی زد و محکم تر فشار داد و با خباثت گفت:بگو غلط کردم .
دوباره جیغی کشید و دست کوچکش را روی دست های بزرگ و پهن کیوان که روی پهلویش گزاشته بود ، گزاشت.
تا پهلویش را ول کند.
کیوان کمی داغ کرد.
و کیوان دلداده بود؟؟؟؟
رویا دوست نداشت بگوید غلط کرد ، چون غرور داشت. با اینکه یتیم بود غرور داشت. غرور داشت چون او هم انسان بود. حتی شاید یک حیوان هم غرور داشته باشد. و رویا غرور داشت و دستش را رو به جماعت برای کمک دراز می کرد و چه ساده غرور می شکستیم و غرور رویا می شکست...
کیوان اخم هایش را دوباره در هم کرد و گفت:نشنیدم!!
رویا همان طور که گریه می کرد ارام لب زد:غلط کردم
کیوان نیشخندی زد و گفت:بلند تر
چشمانش را محکم روی هم فشار داد و اولین ضربه به غرورش....
با صدای لرزانی ملایم گفت:غلط کردم
کیوان صورتش را به صورتش نزدیک کرد و ادامه داد:بلنــــــد تـــــر
ضربه سوم به غرورش وارد شد
محکم داد کشید:غلـــــــــــط کــــــــــردم
کیوان با خباثت خندید و گفت:حالا شد
و یک بار دیگر دستش را روی پهلویش فشار داد و ولش کرد
رویا گریه هایش تند تر شد.
صدای شکستن غرورش را می شنید
حتی شیطان هم رحم و دلسوزی سرش می شود ولی این کیوان هیچ حالیش نیست
حتی شیطان هم می گرید و این کیوان گریه نمی داند چیست.
آهویـــــــــم!
کشتی مـــــــــرا ای درنــــــــــده تر از گـــــــــــرگ
ولی روزی می رســــــــــــــد
که مـــــی گـــــــــــــویی:
عفــــــــــــــو می خـــــــواهم ای شیــــــــر زن بـــــــــزرگ
دوستان معذرت می خوام دیر پارت گزاشتم...مسافرت بودم جاتون خالی