سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان های متفاوت

صفحه خانگی پارسی یار درباره

داستان های متفاوت: \کودکان کار\

لند شد و از در بیرون رفت

 

ولی رویا همان جا گریه های گاه و بیگاهش را ادامه می داد.

 

 

 

 

 

 

 

**************

 

 

 

(( نُه سال بعد ))

 

 

 

 

 

 

 

با اخم به چهره ی خراش برداشته پسری نو جوان می نگریست.

 

با صدایی دلگیر گفت: صد بار بهت نگفتم با این کیوان شاخ به شاخ نشو؟ تو که می دونی اون چه عوضیه! حرف گوش نمی کنی که فقط بلدی ادای جنتلمنا رو واس من در بیاری

 

پسر نو جوان صورتش را از چهره دختر دور کرد و با اخم گفت: ادای جنتلمنانه؟ یا غیرت برادرانه؟؟ بَده داریم واس آبجیمون کار خوب می کنیم

 

لبخندی محو مهمان لب های خواهر شد.

 

و گفت: دست داداشمون درد نکنه ولی تو اگه بخوای کار خوب انجام بدی با این مشتی و پسرش در نیوفت.

 

طاق باز روی زمین گرم تابستانی دراز کشید و با اخم هایی وحشتناک پچ پچ مانند گفت: کله ات رو می زارم رو سینه ات کیوان

 

اخمان خواهر در هم شد و محکم با کف دستش بر فرق برادرش کوبید و گفت: عنر عنر اوی کله خر نشو واس ما سر خر! رامتین اگه یه بار دیگه با اینا در بیوفتی من می دونم و تو!

 

بعد از جایش بلند شد و پا کوبان به سمت خرابه ای رفت.

 

رامتین از جایش بلند شد و داد کشید: آبجی....آبجی...بابا باشه جهنم و ضرر غلط کردم دیگه سراغش نمی رم قهر نکن دیگه

 

لبخندی محو روی صورتش نقش بست.

 

روی پاشنه چرخید و گفت: باشه قهر نمی کنم به شرطی که پاشیم بریم قبرستون

 

رامتین با گنگی گفت: مگه امروز چند شنبه است؟؟

 

رویا کمی چپ نگاهش کرد و با صدای گله مند و خشمگینی گفت: باز اون مغز دمپاییت آنتن نمیده؟؟ اخه امروز رو هم آدم یادش میره؟؟ امروز پنجشنبه اس.

 

رامتین با کف دست محکم بر پیشانی سفیدش کوبید و گفت: اَی خِــــــدا راست می گیاااا.

 

رویا کفشش را در اورد و محکم سمتش شوت کرد و با حرص گفت:نمیری صد بار بهت نگفتم نگو اَی خِدا؟؟ بگو اِی خُدا عه.

 

رامتین که از قبل به کفش خواهرش جا خالی داده بود ، کفش رویا را برداشت و خندان گفت: وقتی حرص می خوری خوشگل تر می شی. 

 

 با حرص کفش دیگرش را در اورد و محکم به سمتش پرتاب کرد.

 

باز هم جا خالی داد و با خنده گفت: عاشقتم.

 

رویا-گمشـــــــو! کفشامم بده.

 

رامتین قهقهه کنان کفش های خواهرش را درست زیر پاهای خواهرش پرتاب کرد.

 

تنها حرفه ای که این پسر در آن عیب نداشت ، همین نشانه گیری دقیق بود.

 

کفش هایش را بر تن برهنه ی پاهای سفید مانند برفش ولی کثیف کرد و به سمت خرابه رفت.

 

رامتین از پشت سرش داد کشید: زود بیای هاااا

 

همان طور که چشمانش را توی حدقه اش می چرخاند گفت: زر نزن تو من الان سه سوته میام.

 

دو دقیقه هم طول نکشید که رویا سریع و حاضر در کنار برادرش آماده رفتن بودند.

 

رامتین- خیلی دیر کردی.

 

رویا- گمشو بابا

 

رامتین همان طور که کله اش را می خاراند گفت: فقط من پول ندارما واسه تاکسی و خرما!

 

رویا با قیافه ای شیطانی گفت: خب وقتی از خیابون رد می شیم از جیب یه بابایی قرض می کنیم.

 

رامتین محکم با دستش بر پس گردن رویا کوبید و گفت: باز تو چرت و پرت گفتی؟؟؟

 

نفسش را محکم به بیرون فوت کرد و گفت: راست می گم دیگه ببین قیافم رو....از زور بی پولی ، پول ندارم برم واسه اصلاح صورتم

 

رامتین تک خنده ای کرد و گفت: تو پشمالوتم خوشگل تره.

 

محکم به بازوی رامتین کوبید و گفت: زهرمار ، چیه پشمالوم خوشگله؟؟ غیر از دو تا تیله ی سبز رنگ چیز دیگه ای هم دیده میشه؟؟؟

 

لبخندی گل و گشاد روی چهره رامتین ظاهر شد.

 

رامتین- عیب نداره اینجاش مهمه که تو همون آبجی دوست داشتنی خودمی.

 

همان طور که در خیابان قدم می زدند.

 

رامتین مسیرش را کج کرد و سمت یک مشتریِ زنی رفت که در خرید وسایل های زینتی بود.

 

آرام کیف پولش را از کیفش برداشت و دوباره به سمت خواهری که داشت چپ چپ به برادر احمقش نظاره می کرد.

 

رامتین شیطون به سمت رویا رفت

 

رویا- زهرمار نیشت رو ببند نکبت.

 

رامتین پررو ابرو هایش را چند بار انداخت بالا و گفت: چشم خواهرحکمت.

 

پشت چشمی بر رامتین نازک کرد و گفت بریم.

 

دوباره هر دو راه افتادند.

 

رویا کله اش را خاراند و گفت: حالا چند تا توشه.

 

رامتین نگاهی به اطراف انداخت و بعد آهسته کیف پول را از جیبش در آورد.

 

در کیف را باز کرد که اسکناس های صد تومانی نمایان شد.

 

رویا همان،طور که چشمانش از ذوق برق می زد گفت: جووووون ، چاکرتم خدا جوووونم.

 

رامتین خنده ای کرد و صد تومانی از تویش در اورد و سمت رویا گرفت.

 

بیخیال گفت: بگیرش اینم واسه اصلاح.

 

یک چپ چپی نگاهش کرد و گفت: من شوخی کردم تو باورت شد؟؟ بابا من چیکار دارم به این صورت پشمالوم چند سال اصلاح نکردم اینم روش.

 

رامتین پول را تا کرد و داخل جیب خودش گزاشت و گفت: راست میگی اون وقت کیوان دست از سرت بر نمی داره ، همینجوری که پشمالویی می خواد هر کاری باهات بکنه وای به حال اون روزی که تو کلا خودت رو اصلاح کنی و رنگ و لعاب به خودت بمالی.

 

خنده ای کرد و گفت: آفرین به داداش چیز فهم خودم.

 

کنار خیابان ایستادند و برای تاکسی دست بلند کردند.

 

یک تاکسی زرد زیر پایشان ترمز کرد.

 

 

 


داستان های متفاوت:\کودکان کار\

#پارت سوم

 

 

 

***************

 

 

 

از خواب پرید...

اتاق برایش نا آشنا بود.

چشمانش را مالید و دقیق به اطراف نگاه کرد

تشک و لحاف؟؟

چشمانش از تعجب همچون یک سکه شد

برایش تعجب اور بود که روی تشک بخوابد. کمی احساس ناراحتی کرد روی آن...زیرا عادت به جاهای نرم و گرم نداشت. همان تخته سنگ زمخت و سرد را دوست داشت که همیشه روی آن می خوابید.

پوووووف بلندی سر داد. از جایش بلند شد ولی بلند شدن همانا و درد تک تک زنجیر های کشیده شده بر تن و گردنش همانا.

بغض در گلویش لانه کرد.

قلبش را انگار در یک قفس کرده بودند و قلبش عاجزانه گریه می خواست.

یکبار دیگر بر تشک گرم و نرم فرود آمد و آخش دل آسمان را خراش می داد.

ناله ای سر داد و به فکر مشتی افتاد.

اخمانش را در هم کرد و فحشی نثار مشتی کرد.

دردش امانش را بریده بود ولی گرمی تشک دردش را آرام می کرد.

لبخند کم جانی به گرمای تشک زد و گفت:مرسی تشک!

و این دختر تشنه محبت بود.

یکهو به یاد برادرش و کودکان دیگر افتاد و اینبار گرمای تشک به جای اینکه دردش را تسکین دهد ، بد ترش کرد.

فکر اینکه او در جای نرم و گرم خوابیده ولی برادرش در جای سرد و یخبندان و زمخت ، دردش را وحشی تر می کرد و به جانش می انداخت.

محکم داد کشید. چند بار پشت سر هم...

در از جا کنده شده اتاق باز شد و قامت کیوان در چهار چوب در نمایان شد.

رویا داد کشیدمش را برای فردا موکول کرد

(بغض و آه مال فردا بشود

بغض باشد ولی سودا مشود)

از درد اخمانش در هم بود

کیوان لبخند چندشی کرد و گفت: درد داره؟؟

رویا تخس وارانه جواب داد:نه په پا داره!

کیوان قهقهی سر داد و گفت:زبان سرخ سر سبز را می دهد بر باد

رویا پوز خندی زد و ادامه داد:فعلا تا سر تو بر باد نرود ، سر من جاش محکمه.

کیوان قهقهش را با اخمی وحشتناک تعویض کرد و گفت:انگار دلت می خواد اون زبونت رو ببرم.

رویا که از درد صورتش مچاله شده بود گفت:هر جامم که کوتاه کنی این زبون رو نمی تونی 

بعد زیر لبی یک "کفتاری"نثارش کرد و دوباره ادامه داد:من اینجا چیکار می کنم؟؟؟ نکنه مشتی دلش برام سوخته؟

بعد یک پوزخند صدا داری زد و گفت:او مای گاد ، مشتی و دلسوزی؟؟هههههههه!

کیوان اخمی کرد و به سمتش روانه شد.

رویا کمی ترس برش داشت ؛زیرا به خوبی می دانست کیوان از مشتی پست فطرت تر است.

کیوان غرید:ببر صداتو.

رویا چشمانش را خمار کرد و با حالت نوچ و مسخره ای گفت:چشم پادشاه کفتار ها.

کیوان خیمه برداشت سمتش که رویا از ترس چسبید به دیوار.

کیوان با خشم و اعصبانیت دستش را روی پهلوی رویا گزاشت و محکم فشار داد که باعث شد رویا از ته وجودش جیغ بکشد. 

دل آسمان سوختی؟؟؟

بعد با خشم ادامه داد: چی زر زر کردی؟؟ کارم به جایی رسیده که یه بچه جلو روم علم میشه؟؟

قطره اشکی غلتان رو گونه هایش سر می خورد.

کیوان تا اشکش را دید دیوانه تر شد و محکم تر بر پهلویش فشار اورد.

دوباره جیغ کشید. و قطره اشک های بیشتری روی صورتش غلت خوردند.

با اه و ناله رو به کیوان گفت:نامرد زنجیر رو اونجا فرود اومده دستتو بردار. مرتیکه بیست سالته از سنت خجالت بکش.

کیوان پوز خندی زد و محکم تر فشار داد و با خباثت گفت:بگو غلط کردم .

دوباره جیغی کشید و دست کوچکش را روی دست های بزرگ و پهن کیوان که روی پهلویش گزاشته بود ، گزاشت.

تا پهلویش را ول کند.

کیوان کمی داغ کرد.

و کیوان دلداده بود؟؟؟؟

رویا دوست نداشت بگوید غلط کرد ، چون غرور داشت. با اینکه یتیم بود غرور داشت. غرور داشت چون او هم انسان بود. حتی شاید یک حیوان هم غرور داشته باشد. و رویا غرور داشت و دستش را رو به جماعت برای کمک دراز می کرد و چه ساده غرور می شکستیم و غرور رویا می شکست...

کیوان اخم هایش را دوباره در هم کرد و گفت:نشنیدم!!

رویا همان طور که گریه می کرد ارام لب زد:غلط کردم

کیوان نیشخندی زد و گفت:بلند تر

چشمانش را محکم روی هم فشار داد و اولین ضربه به غرورش....

با صدای لرزانی ملایم گفت:غلط کردم

کیوان صورتش را به صورتش نزدیک کرد و ادامه داد:بلنــــــد تـــــر

ضربه سوم به غرورش وارد شد

محکم داد کشید:غلـــــــــــط کــــــــــردم

کیوان با خباثت خندید و گفت:حالا شد

و یک بار دیگر دستش را روی پهلویش فشار داد و ولش کرد

رویا گریه هایش تند تر شد.

صدای شکستن غرورش را می شنید

حتی شیطان هم رحم و دلسوزی سرش می شود ولی این کیوان هیچ حالیش نیست

حتی شیطان هم می گرید و این کیوان گریه نمی داند چیست.

 

 

 

آهویـــــــــم!

کشتی مـــــــــرا ای درنــــــــــده تر از گـــــــــــرگ

ولی روزی می رســــــــــــــد

که مـــــی گـــــــــــــویی:

عفــــــــــــــو می خـــــــواهم ای شیــــــــر زن بـــــــــزرگگل تقدیم شما

 

 

 

دوستان معذرت می خوام دیر پارت گزاشتمدلم شکست...مسافرت بودم جاتون خالیبلبلبلو

 

 

 


داستان های متفاوت:\کودکان کار\

#پارت دوم

 

 

 

کفش های کهنه اش را پوشید و به سمت دخترک رفت.

چشم هایش را باریک کرد و به چهره ترسیده اش نگریست.

با خود فکر می کرد که این دختر واقعا یازده ساله است؟؟

مشتی که یک دقیقه هم ابروهای گره خورده و در همش را باز نمی کرد ، دختر را کمی می ترساند

ولی این دختر رسول است ، اگر لب مرگ هم باشد و به او بگویند یه دقیقه زبان درازی نکنی، آزادی؛ولی این دختر آن یک دقیقه هم تاغت نمی آورد.

مشتی با صدای کلفت و بمش ، اعصبانی گفت:باز سرت به تنت زیادی کرده؟ من خودمم خسته شدم از بس هر روز می زنمت.

دخترک یک پوزخند صدا داری زد و گفت:مشتی و خستگی؟؟نه بابا؟؟کلاس میزاری مثلا؟؟

بعد قیافه اش را در هم کرد و ادامه داد:برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال. تو هیچوقت از عذاب دادن بچه ها خسته نمیشی ، هه!

باز این دختر زبان درازی کرد.

مشتی که انگار به درجه انفجار رسیده بود ، موهای مشکی رنگ دخترک را گرفت و کشان کشان ، به سمت اتاقک عذاب کودکان برد.

دختر همان طور که از درد قیافه اش مچاله شده بود و دستانش را دور دست مشتی حلقه کرده بود تا موهایش را آزاد کند و ادامه داد:زورت به موهام رسیده لاشخوووور ، ولم کن بد ترکیب کثافط.

مشتی با چشم هایی که به خون نشسته بود ، غرید:خودت خواستی.

و بعد محکم دختر را به کف نم کشیده اتاق پرت کرد.

مشتی زنجیر را برداشت و کمی در دستش چرخاند.

بعد با لبخند چندش آور و خبیثی که گوشه ی لبش بود ، به سمت دختر رفت.

از ترس زبانش بند آمده بود.

از زنجیر نفرت داشت

از باران نفرت داشت

از گریه نفرت داشت

از دنیا نفرت داشت

از حسرت نفرت داشت

از بچه های پولدار نفرت داشت

این دختر حتی از خودش هم نفرت داشت.

روزگار بر سر این دختر چه آورده بود!!!!

مشتی با لحنی خبیث گفت:چیه چرا زبونت بند اومده ، رویـــــــــــــــــــــا خانم.

صد بار به مشتی گفته بود که اسمش را به زبان کثیفش نیاورد.

رویا ، عجب اسم زیبایی

رویا با انزجار به مشتی نگاه کرد.

مشتی زنجیر را چرخاند و یکدفعه بر سر و تن دختر فرود اورد.

جیغ و ناله هایش از سر گرفته بود.

یک ضربه....دو ضربه....سه ضربه....چهار ضربه.....هفت ضربه....ده ضربه....

و در با شتاب باز شد. کیوان با چشمانی به خون نشسته ، به سمت پدر نامردش رفت و محکم زنجیر را از دست پدرش کشید.

و بعد نعره کشید:صد بار بهت گفتم تا من نیومدم حق نداری این توله ها رو بزنی.

رویا از درد به خودش می پیچید.

و این پدر و پسر انگار دوباره یادی از دعوا کرده بودند.

مشتی غران رو به پسرش کرد و گفت:همینم مونده توی الف بچه بهم بگی چیکار کنم ، چیکار نکنم.

کیوان با لحن الواتی گفت:بیشین بینیم بابا.

بعد به سمت رویا حرکت کرد و بغلش کرد. به سمت در حرکت می کرد که مشتی بازویش را گرفت و گفت:خیلی زبون درازه.

کیوان لبخندی شیطانی زد و گفت:عیب نداره من آدمش می کنم ، فعلا هنوز بچه اس بزار کمی بزرگ شه. با ترفند دیگه ای آدمش می کنم.

غیرت مشتی یکجا قلمبه کرد ، خوب می دانست منظور پسرش چیست.

مشتی با حالتی ترسناک غرید:تو گ*و*ه می خوری ، این دختر همه چیش رو از دست داده می خوای یه نوجوونیش رو هم ازش بگیری.

کیوان کله اش را بیخیال تکان داد و ادامه داد:زود زن نمیشه نترس.

مشتی هر کار احمقانه ای هم می کرد ، دیگر قاتل دخترانگی نبود. ولی این پسر نامردش از مشتی هم نامرد تر است.

تا کیوان پایش را بیرون گزاشت و بچه های بی سر پرست ، رویای بیهوش را در دستان کیوان دیدند، شتاب زده به سمتش دویدند.

ولی با عربده ای که کیوان کشید ، یکدفعه خشکشان زد. ولی برادر رویا هم درست یکی عین خودش بود. سرکش و سرتق ولی تنها چیزی که از رویا کم داشت آن زبان درازش بود.

برادر به سمت رویا دوید و شروع به گریه کردن کرد.

کیوان نامرد که تحمل اینکه کسی،به حرفش گوش نکند را نداشت محکم لگدی حوالی پسرک کرد.

پسرک آخی بلند سر داد و شروع به گریه کردن کرد.

کیوان با قیافه ای خوفناک نعره کشید: احمق ، مگه نگفتم سر جات بمون توله.

بعد هم راهش را کج کرد به سمت اتاق خودش. رویا را روی لحاف و تشکش خواباند.

به چهره ی معصوم در خوابش زل زده بود و با خود می گفت این گربه ی وحشی دلربا را آدم می کنم ، رامش می کنم.

خم شد روی صورت زخمی رویا و آرام و پچ پچ مانند در گوشش گفت:رامم شو!

 

 

ولی رویا رام شدنی نیست....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


داستان های متفاوت:'کودکان کار'

باز هم مثل همیشه به جدول هایی که لباسی خط خطی به رنگ نارنجی و سفید بر تنشان کرده بودند ، با ته کفش پینه بسته اش ، ضربه محکمی حوالیش کرد.

دوباره از دست زندگی ساده ولی پر دردش گله مند بود.

خسته شده بود از اینکه دست هایش را به سوی مردم دراز کند و نیاز مادی و معونیش را به رخ آنها بکشد.

آهی جانسوز از اعماق وجودش کشید و به مسیرش که به یک خانه ی ویران ختم می شد، ادامه داد. خانه ای که بیشتر شبیه قتلگاه رویاهای شیرین کودکی بود تا خانه.

گونه هایش از سرمای شدید زمستانی ، یخ بسته بود و این کودک چقدر سعی داشت دستانش را با نفس های گرم و تپنده ی باز دمش ، گرم کند.

کم کم سرما به پاهای کوچکش هم خطور کرده بود و سست شدن یکدفعه ایِ پاهایش را با خود به ارمغان اورده بود.

ابروهای خوش فرمش که در هم بود را باز کرد و با ترس به راه طولانی قتلگاه نگریست.

ترس در عمق چشمان سیاه رنگش موج می زد. نفس هایش پی در پی و تند شده بود و چشمانش گشاد.

یکهو شروع کرد به دویدن با اینکه پاهایش سست شده بود و هیچ حسی نداشت.

دیر شده بود. آری دیر شده بود.

هوا تاریک شده بود.

تاریکی هوا را درک می کرد. درک می کرد که هیچ رنگی جز سیاهی وجود ندارد و این بچه با همین سیاهی می سازد و می سوزد.

از دور می توانست جهنم کودکی اش را ببیند.

کم کم از سرعتش کاست. انگار پشیمان شده بود از اینکه برگشته بود و مجبور به یک زندگی کردن در یک زندگی اجباری بود.

سرش را پایین انداخت و به طرف در آهنی بزرگ زنگ زده و از جا کنده شده ، حرکت کرد.

مدام خودش را لعنت می فرستاد که چرا برگشت و فرار نکرد. می دانست این وقت شب یک تنبیه حسابی دارد. ولی او چه گناهی داشت ، زمان از دستش در رفته بود؛عمدی که نبود.

وارد که شد ، برادر کوچکش به سمتش دوید و خودش را در بغل خواهرش گم کرد.

پسرک با صدای خدشه دار و پر از آه که معلوم بود بغض در گلویش لانه کرده است ، گفت:آبجی...کجا بودی؟ ترسیدم. مشتی من رو بازم زد؛آخه هیچی امروز گیرم نیومد.

خواهر اخم هایش را در هم کشید و محکم تر برادرش را در بغلش فشرد. سکوت کرد. حرفی برای دلداری برادرش نداشت زیرا درد خودش هم بیش از این نبود.

در ذهن خواهر این جمله ای که به نظرش خیلی چرت هم بود نقش بست:"رطب خورده منع رطب کی کند؟".

برادرش را از بغلش جدا کرد و مثل همیشه با صدایی سرد و سرکش گفت:مشتی غلط کرد. کی باشه که یه بچه هشت ساله رو بزنه نکبــــــــت.

با لحن الواتش رفت جلو و داد زد:آی مشتی ، باز دست صاحب مرده ات رو بچه ها بلند شد لاشخور؟؟؟

و این بچه یازده ساله و این همه دل و جرئت؟؟؟یا سرکشی و الواتی؟؟؟.

می دانست این جملات برایش گران تمام می شود ولی به خاطر شادی یک لحظه ایِ برادرش تا لب مرگ هم می رود و خواهرانه ای ها چقدر زیباست.

مشتی با یک سیگار روی لبش و کت کهنه ای که روی شانه های پهن و نا جوان مردانه اش انداخته بود ، از اتاقک کوچکی بیرون آمد و با اخم های درهم و چشمانی که شبیه دو کاسه خون بود ، نگاهش را روی این دخترک سرکش نگه داشت.

باز هم دیر کرده بود و البته مثل همیشه با یک زبان پر زخم.

تا دخترک او را دید ، قالب تهی کرد ولی خودش را نباخت.

درد تک تک زنجیر های مَشتی را روی تنش حس می کرد.

مَشتی می دانست حریف زبان این دختر الوات نخواهد شد.

هر چه باشد دختر رسول خدا بیامرز است.

کفش های کهنه اش را به پا کرد و به طرف دخترک رفت.

 

 

 

ادامه مطلب...