داستان های متفاوت:\کودکان کار\
#پارت دوم
کفش های کهنه اش را پوشید و به سمت دخترک رفت.
چشم هایش را باریک کرد و به چهره ترسیده اش نگریست.
با خود فکر می کرد که این دختر واقعا یازده ساله است؟؟
مشتی که یک دقیقه هم ابروهای گره خورده و در همش را باز نمی کرد ، دختر را کمی می ترساند
ولی این دختر رسول است ، اگر لب مرگ هم باشد و به او بگویند یه دقیقه زبان درازی نکنی، آزادی؛ولی این دختر آن یک دقیقه هم تاغت نمی آورد.
مشتی با صدای کلفت و بمش ، اعصبانی گفت:باز سرت به تنت زیادی کرده؟ من خودمم خسته شدم از بس هر روز می زنمت.
دخترک یک پوزخند صدا داری زد و گفت:مشتی و خستگی؟؟نه بابا؟؟کلاس میزاری مثلا؟؟
بعد قیافه اش را در هم کرد و ادامه داد:برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال. تو هیچوقت از عذاب دادن بچه ها خسته نمیشی ، هه!
باز این دختر زبان درازی کرد.
مشتی که انگار به درجه انفجار رسیده بود ، موهای مشکی رنگ دخترک را گرفت و کشان کشان ، به سمت اتاقک عذاب کودکان برد.
دختر همان طور که از درد قیافه اش مچاله شده بود و دستانش را دور دست مشتی حلقه کرده بود تا موهایش را آزاد کند و ادامه داد:زورت به موهام رسیده لاشخوووور ، ولم کن بد ترکیب کثافط.
مشتی با چشم هایی که به خون نشسته بود ، غرید:خودت خواستی.
و بعد محکم دختر را به کف نم کشیده اتاق پرت کرد.
مشتی زنجیر را برداشت و کمی در دستش چرخاند.
بعد با لبخند چندش آور و خبیثی که گوشه ی لبش بود ، به سمت دختر رفت.
از ترس زبانش بند آمده بود.
از زنجیر نفرت داشت
از باران نفرت داشت
از گریه نفرت داشت
از دنیا نفرت داشت
از حسرت نفرت داشت
از بچه های پولدار نفرت داشت
این دختر حتی از خودش هم نفرت داشت.
روزگار بر سر این دختر چه آورده بود!!!!
مشتی با لحنی خبیث گفت:چیه چرا زبونت بند اومده ، رویـــــــــــــــــــــا خانم.
صد بار به مشتی گفته بود که اسمش را به زبان کثیفش نیاورد.
رویا ، عجب اسم زیبایی
رویا با انزجار به مشتی نگاه کرد.
مشتی زنجیر را چرخاند و یکدفعه بر سر و تن دختر فرود اورد.
جیغ و ناله هایش از سر گرفته بود.
یک ضربه....دو ضربه....سه ضربه....چهار ضربه.....هفت ضربه....ده ضربه....
و در با شتاب باز شد. کیوان با چشمانی به خون نشسته ، به سمت پدر نامردش رفت و محکم زنجیر را از دست پدرش کشید.
و بعد نعره کشید:صد بار بهت گفتم تا من نیومدم حق نداری این توله ها رو بزنی.
رویا از درد به خودش می پیچید.
و این پدر و پسر انگار دوباره یادی از دعوا کرده بودند.
مشتی غران رو به پسرش کرد و گفت:همینم مونده توی الف بچه بهم بگی چیکار کنم ، چیکار نکنم.
کیوان با لحن الواتی گفت:بیشین بینیم بابا.
بعد به سمت رویا حرکت کرد و بغلش کرد. به سمت در حرکت می کرد که مشتی بازویش را گرفت و گفت:خیلی زبون درازه.
کیوان لبخندی شیطانی زد و گفت:عیب نداره من آدمش می کنم ، فعلا هنوز بچه اس بزار کمی بزرگ شه. با ترفند دیگه ای آدمش می کنم.
غیرت مشتی یکجا قلمبه کرد ، خوب می دانست منظور پسرش چیست.
مشتی با حالتی ترسناک غرید:تو گ*و*ه می خوری ، این دختر همه چیش رو از دست داده می خوای یه نوجوونیش رو هم ازش بگیری.
کیوان کله اش را بیخیال تکان داد و ادامه داد:زود زن نمیشه نترس.
مشتی هر کار احمقانه ای هم می کرد ، دیگر قاتل دخترانگی نبود. ولی این پسر نامردش از مشتی هم نامرد تر است.
تا کیوان پایش را بیرون گزاشت و بچه های بی سر پرست ، رویای بیهوش را در دستان کیوان دیدند، شتاب زده به سمتش دویدند.
ولی با عربده ای که کیوان کشید ، یکدفعه خشکشان زد. ولی برادر رویا هم درست یکی عین خودش بود. سرکش و سرتق ولی تنها چیزی که از رویا کم داشت آن زبان درازش بود.
برادر به سمت رویا دوید و شروع به گریه کردن کرد.
کیوان نامرد که تحمل اینکه کسی،به حرفش گوش نکند را نداشت محکم لگدی حوالی پسرک کرد.
پسرک آخی بلند سر داد و شروع به گریه کردن کرد.
کیوان با قیافه ای خوفناک نعره کشید: احمق ، مگه نگفتم سر جات بمون توله.
بعد هم راهش را کج کرد به سمت اتاق خودش. رویا را روی لحاف و تشکش خواباند.
به چهره ی معصوم در خوابش زل زده بود و با خود می گفت این گربه ی وحشی دلربا را آدم می کنم ، رامش می کنم.
خم شد روی صورت زخمی رویا و آرام و پچ پچ مانند در گوشش گفت:رامم شو!
ولی رویا رام شدنی نیست....