داستان های متفاوت:'کودکان کار'
باز هم مثل همیشه به جدول هایی که لباسی خط خطی به رنگ نارنجی و سفید بر تنشان کرده بودند ، با ته کفش پینه بسته اش ، ضربه محکمی حوالیش کرد.
دوباره از دست زندگی ساده ولی پر دردش گله مند بود.
خسته شده بود از اینکه دست هایش را به سوی مردم دراز کند و نیاز مادی و معونیش را به رخ آنها بکشد.
آهی جانسوز از اعماق وجودش کشید و به مسیرش که به یک خانه ی ویران ختم می شد، ادامه داد. خانه ای که بیشتر شبیه قتلگاه رویاهای شیرین کودکی بود تا خانه.
گونه هایش از سرمای شدید زمستانی ، یخ بسته بود و این کودک چقدر سعی داشت دستانش را با نفس های گرم و تپنده ی باز دمش ، گرم کند.
کم کم سرما به پاهای کوچکش هم خطور کرده بود و سست شدن یکدفعه ایِ پاهایش را با خود به ارمغان اورده بود.
ابروهای خوش فرمش که در هم بود را باز کرد و با ترس به راه طولانی قتلگاه نگریست.
ترس در عمق چشمان سیاه رنگش موج می زد. نفس هایش پی در پی و تند شده بود و چشمانش گشاد.
یکهو شروع کرد به دویدن با اینکه پاهایش سست شده بود و هیچ حسی نداشت.
دیر شده بود. آری دیر شده بود.
هوا تاریک شده بود.
تاریکی هوا را درک می کرد. درک می کرد که هیچ رنگی جز سیاهی وجود ندارد و این بچه با همین سیاهی می سازد و می سوزد.
از دور می توانست جهنم کودکی اش را ببیند.
کم کم از سرعتش کاست. انگار پشیمان شده بود از اینکه برگشته بود و مجبور به یک زندگی کردن در یک زندگی اجباری بود.
سرش را پایین انداخت و به طرف در آهنی بزرگ زنگ زده و از جا کنده شده ، حرکت کرد.
مدام خودش را لعنت می فرستاد که چرا برگشت و فرار نکرد. می دانست این وقت شب یک تنبیه حسابی دارد. ولی او چه گناهی داشت ، زمان از دستش در رفته بود؛عمدی که نبود.
وارد که شد ، برادر کوچکش به سمتش دوید و خودش را در بغل خواهرش گم کرد.
پسرک با صدای خدشه دار و پر از آه که معلوم بود بغض در گلویش لانه کرده است ، گفت:آبجی...کجا بودی؟ ترسیدم. مشتی من رو بازم زد؛آخه هیچی امروز گیرم نیومد.
خواهر اخم هایش را در هم کشید و محکم تر برادرش را در بغلش فشرد. سکوت کرد. حرفی برای دلداری برادرش نداشت زیرا درد خودش هم بیش از این نبود.
در ذهن خواهر این جمله ای که به نظرش خیلی چرت هم بود نقش بست:"رطب خورده منع رطب کی کند؟".
برادرش را از بغلش جدا کرد و مثل همیشه با صدایی سرد و سرکش گفت:مشتی غلط کرد. کی باشه که یه بچه هشت ساله رو بزنه نکبــــــــت.
با لحن الواتش رفت جلو و داد زد:آی مشتی ، باز دست صاحب مرده ات رو بچه ها بلند شد لاشخور؟؟؟
و این بچه یازده ساله و این همه دل و جرئت؟؟؟یا سرکشی و الواتی؟؟؟.
می دانست این جملات برایش گران تمام می شود ولی به خاطر شادی یک لحظه ایِ برادرش تا لب مرگ هم می رود و خواهرانه ای ها چقدر زیباست.
مشتی با یک سیگار روی لبش و کت کهنه ای که روی شانه های پهن و نا جوان مردانه اش انداخته بود ، از اتاقک کوچکی بیرون آمد و با اخم های درهم و چشمانی که شبیه دو کاسه خون بود ، نگاهش را روی این دخترک سرکش نگه داشت.
باز هم دیر کرده بود و البته مثل همیشه با یک زبان پر زخم.
تا دخترک او را دید ، قالب تهی کرد ولی خودش را نباخت.
درد تک تک زنجیر های مَشتی را روی تنش حس می کرد.
مَشتی می دانست حریف زبان این دختر الوات نخواهد شد.
هر چه باشد دختر رسول خدا بیامرز است.
کفش های کهنه اش را به پا کرد و به طرف دخترک رفت.